خاطره
اولین سال تدریسم دریکی از روستاهای دور افتاده اندیکا به نام دینراک بود.سال تحصیلی با فراز ونشیب های فروان وکمی وکاستی های فروان آغاز شد .کلاس های درس در آغل گوسفندان که اجاره گرفته شده بود تشکیل شد 35 نفر دراتاقی به عرض 3 وطول 4 متر . کم کم خودم را با شرایط وفق دادم هرچند کار بسیار سختی بود .اما شور وشوق دانش آموزان برای یادگیری وتحمل مشقات وسختی هایی که در این راه می کشیدند باعث شد تامن نیز دربرابر سختی هاایستادگی کنم واین اولین درسی بود که من از بچه ها فرا گرفتم.دربین بچه ها دانش آموزان باهوش واستعداد زیادی وجود داشت .ازجمله محمد ... که در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بود با هوش ذکاوتی که داشت منتظر کوچک ترین اشتباه دبیر بود تا به او تذکر دهد .ازهمان موقع مطمئن بودم که آینده ی خوبی در پیش خواهد داشت وشاید در ذهنم پزشکی را نیز برای او دور از دسترس نمی دانستم..اما در اواسط سال بود که محمد به مدرسه نیامد. چون پدرش مانع ادامه تحصیلش شده بود .با پی گیری همکاران ومدیر مدرسه پدرش را احضار نمودیم وعلت را جویا شدیم .پدرش گفت من دیگر توان کار کردن راندارم ومی خواهم محمد را برای کمک به خود وچراندن گوسفندان به صحرا بفرستم .با اصرار زیاد وخواهش فراوان ازاوخواستیم تا اجازه دهد محمد در مدرسه حاضر شود.وبالاخره موفق شدیم.روز بعد محمد با شلوار گرمکن وکفشی که جلوی آن پاره شده بود در مدرسه حاضر شد.سال با هزاران خاطره خوب وبد به پایان رسید.ومن به شهر خود منتقل شدم .ولی تنها تصویری که در ذهنم ازمحمد باقی مانده بود .با لباسهای منزل وکفشی پاره بود.سال ها گذشت بیش از 10سال .روزی از طرف اداره شهرستان ماموریت داشتم تا دانش آموزان را جهت شرکت در مسابقات کارگاه وآزماشگاه به شهرستان مسجد سلیمان همراهی کنم ساعت 8 به محل مورد نظر رسیدیم .دانش آموزان دیگر شهرها نیز رسیده بودند .اما چون بچه ها ی اندیکا دیر رسیدند.شروع مسابقات به تاخیر افتاد .ولی چون حاضر نشدند مسابقه شروع شد همکاران همراه از جمله من در گوشه ای نشستیم ومشغول صحبت وخوردن چای بودیم که بچه های اندیکا هم رسیدند.که همکاری که همراه آنه بود علت تاخیر را خرابی خودرو ذکر کرد.بچه سریعا به سالن مسابقه راهنمایی شدند وهمراه آنها نیز کنارما هدایت شد سلام کرد ونشست کمی که گذشت وهمراه ما شروع به صحبت شد .با کنجکاوی از او پرسیدم شما از اندیکا آمده اید گفت بله .گفتم ببخشید من 10 .12 سال پیش اندیکا تدریس کردم دوست داشتم بیام ببینم چه تغییراتی کرده .گفت کدام روستا .گفتم دینراک .به یکباره بلند شد وبه طرفم آمد وگفت آقای ظهراب زاده شمایید .گفتم توهم حتما محمدی گفت بله.جالب اینست بدون اینکه همدیگر را معرفی کنیم .سریع همدیگر را شناختیم. محمد مرا در آغوش گرفت ومن محمد محمد را وهمکاران دیگر مات ومبهوت ولبخند زنان نمی دانستند چه شده که ماجرا را برای آنها توضیح دادیم .آن روز تمامی خستگی تدریس چند ساله از تنم بیرون رفت والان 7سال است که با هم در ارتباط هستیم .این یکی از خاطرات شیرینی است که هیچگاه آن را فراموش نخواهم کرد.
- ۹۵/۰۹/۰۳